شاید تاکنون هیچ کس همچون مقام معظم رهبری نتوانسته باشد کنه و ذات روشنفکری ایران را روانکاوی و کالبد شکافی نموده باشد؛ چه آنکه حضرتش بیشتر روزهای زندگی خود را در دوران رجز خوانی‌ها و فعالیت‌های جماعت روشنفکر ایرانی در دوران طاغوت، سپری و از نزدیک مترصّد پنهانی‌ترین زوایای زندگی و رفتار این جماعت بوده است. آنچه در پیش روست، تحلیل عمیقی است از سیر روشنفکری در ایران از تولد تاکنون که ایشان در جمع دانشجویان دانشگاه تهران بیان فرموده‌اند.


مسأله مورد نظر من در مقوله روشنفکری است. این مسأله‏ای است که اگر من بخواهم روی آن اسم بگذارم، مثلاً خواهم گفت: ارتجاع روشنفکران، یا ارتجاع روشنفکری. می‏دانید که مقوله روشنفکری، اساساً ضدّ ارتجاع است. روشنفکری مقوله‏ای است که رو به جلو دارد و به آینده نگاه می‏کند؛ یعنی همان مفهومی که در فارسی آن را از «انتلکتوئل» فرانسوی ترجمه کرده‏اند. این هویّت پیشرو و آینده‏نگر، رو به مستقبل دارد و نمی‏تواند با رجعت و عقب‌گرد خو کند؛ اما من پدیده‏ای را مشاهده کردم و مشاهده می‏کنم که جز اسم گفته شده برای آن، عنوانی پیدا نمی‏کنم: ارتجاع روشنفکری، رجعت روشنفکری من بارها گفته‏ام که روشنفکری در ایران، بیمار متولّد شد. مقوله روشنفکری با خصوصیّاتی که در عالم تحقّق و واقعیّت دارد ـ که در آن، فکر علمی، نگاه به آینده، فرزانگی، هوشمندی، احساس درد در مسائل اجتماعی و به خصوص آنچه که مربوط به فرهنگ است، مستتر است ـ در کشور ما بیمار و ناسالم و معیوب متولّد شد. چرا؟ چون کسانی که روشنفکران اوّلِ تاریخ ما هستند، آدم هایی ناسالمند.

اکنون من سه نفر از این شخصیت‌ها و پیشروان روشنفکری در ایران را اسم می‏آورم: میرزا ملکم خان ارمنی، میرزا فتحعلی آخوندزاده، حاج سیّاح محلّاتی. این کسانی که اوّلین نشانه‏ها و پیام‌های روشنفکریِ قرن نوزدهمی اروپا را وارد ایران کردند، به‏شدّت نامطمئن بودند. مثلاً میرزا ملکم خان که داعیه روشنفکری داشت و می‏خواست علیه دستگاه استبداد ناصرالدّین شاهی روشنگری کند، خود دلّال معامله بسیار استعماری و زیانبار «رویتر» بود! این آدم می‏خواهد در ایران پیام‏آور روشنفکری باشد؛ یعنی مردم را به آینده، به تجدّد و نوگرایی دعوت کند؛ ببینید مردم چه از آب درمی‏آیند! چقدر خوب است که شما در تابستان که قدری فراغت پیدا می‏کنید، واقعاً برنامه‏ریزی کنید و قدری از تاریخ معاصر، از جمله همین قضیه تنباکو را مطالعه کنید.<**ادامه مطلب...**>

 از یک بُعد دیگر، میرزا فتحعلى آخوندزاده شبیه میرزا ملکم‏خان است. این آخوندزاده، از خامنه است. من از خامنه‏ای‌هاى قدیمى و بعضى از خویشاوندان خودمان چیزهاى زیادى نسبت به او شنیده‏ام و مى‏دانم. ایشان قبل از انقلاب اکتبر به قفقاز رفت و در روسیه سر سفره تزارها نشست و با کمک تزارها و زیر سایه آنها، به خیال خودش بنا کرد علیه دستگاه استبداد ایران مبارزه کردن! این مبارزه، مبارزه نامطمئنى بود؛ اولین چیزى را هم که اینها هدف قرار مى‏دادند، به جاى این‏که بیشتر به استبداد و جهات سیاسى بپردازند، به دین و اعتقادات مردم و سنّتهاى اصیل بومى مى‏پرداختند.

حاج سیّاح هم نمونه سوم است. او شرح حال و زندگی خودش را در سفر اروپایی نوشته است. کسی که این کتاب را بخواند، شک نمی‏کند که در این کتاب، به صورت سفارش شده‏ای سعی شده با هرجایی که پای یک روحانیِ آزاده بزرگ در میان است، برخورد شود؛ عملاً نام او کتمان شود و ماجرای او مطرح نگردد. روشنفکری در ایران، این‏گونه متولّد شد.

طبقات بعدی روشنفکری هم در ایران، طبقات مطمئنی نبودند؛ بیشتر شاهزاده‏ها و اشراف و اعیان‏زاده‏ها بودند. شما شرح حال سه جلدی «عبداللَّه مستوفی» را نگاه کنید. دوره قاجار به این ترتیب گذشت؛ یعنی یک روشنفکر وطنیِ میهنیِ بی‏غرضِ دلسوزِ علاقه‏مند، در بین مجموعه روشنفکران ایران کمتر دیده شد.

بعد، دوره رضاخان آمد. در این دوره، روشنفکران درجه یکِ کشور، از اساتید، از نویسندگان و از متفکّرانی که جزو زبدگان روشنفکری بودند، در خدمت رضاخان قرار گرفتند؛ رضاخانی که از فرهنگ و معرفت بویی نبرده بود. دفاع اینها از رضاخان، هیچ وجهی نداشت؛ نه باسواد بود، نه فرهنگی بود، نه ملی بود؛ همه می‏دانستند که سیاست‌های انگلیسی‌هاست که اجرا می‏شود. خودِ روشنفکران می‏دیدند که انگلیسی‌ها رضاخان را آوردند، برکشیدند، به قدرت رساندند، سلطنت او را تقویت کردند، مقدّماتش را فراهم کردند، موانعش را نابود کردند و جاده را برای او صاف نمودند. در آن موقع، روشنفکران، ایدئولوگ‌های حکومت کودتایی رضاخانی شدند! هرکاری که او خواست بکند، اینها ایدئولوژی و زیربنای فکری‌اش را فراهم می‏نمودند و برایش مجوّز درست می‏کردند!

در دوره بعد از رفتن رضاخان و بعد از شهریور بیست ـ که حکومت عجیب و غریبی در آن زمان تشکیل شده بود ـ بخشی از روشنفکران به حزب توده پیوستند که اتفاقاً بعضی از صادق‌ترین روشنفکران از اینها بودند که به حزب توده پیوستند؛ شوروی‌ها در ایجاد و پشتیبانی اینها نقش داشتند و اینها مثل ستون پنجم شوروی‌ها در ایران عمل می‏کردند.

شما به خاطرات «کیانوری» و دیگر رؤسای توده‏ای‌ها که در جمهوری اسلامی گیر افتادند، نگاه کنید!درعین‏حال، باز صادق‌ترین و مخلص‌ترین روشنفکران در همین مجموعه جمع شده بودند. یکی از آنها «جلال آل احمد» بود. مرحوم جلال آل احمد، جزو حزب توده بود. «خلیل ملکی» و دیگران، اوّل در حزب توده بودند. من یادم نیست که این حرف را از خودش شنیدم، یا دوستی برای من نقل می‏کرد. سال چهل و هفت ایشان به مشهد آمده بود. می‏گفت: ما در اتاق‌های حزب توده، مرتّب از این اتاق به آن اتاق جلو رفتیم ـ منظورش این بود که مراحل حزبی را طی کردیم و به جایی رسیدیم ـ که دیدیم از پشت دیوار صدا می‏آید! گفتیم آنجا کجاست؟ گفتند اینجا مسکو است! گفتیم ما نیستیم؛ برگشتیم. یعنی به مجرّد این‏که در سلسله مراتب حزبی احساس کردند که این وابسته به خارج است، گفتند ما دیگر نیستیم. بیرون آمدند و با خلیل ملکی و جماعتی دیگر، نیروی سوم را درست کردند؛ مخلص‌ها آنجا بودند. این دوره، تا حدود دوران «دکتر مصدق» و بعد 28 مرداد 1332 ادامه یافت.

بعد از 28 مرداد، از لحاظ نشان دادن انگیزه‏های یک روشنفکر در مقابل یک دستگاه فاسد، سکوت عجیبی در فضای روشنفکری هست. خیلی از کسانی که در دهه بیست مورد غضب دستگاه قرار گرفته بودند، در دهه سی به همکاران مطیع دستگاه تبدیل شدند! آل احمد در کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران» از همین روشنفکری دهه سی حرف می‏زند. آل احمد این کتاب را در سال چهل و سه شروع کرده که تا سال چهل و هفت ادامه داشت. سال چهل و هفت که آل احمد به مشهد آمد، ما ایشان را دیدیم. به مناسبتی صحبت از این کتاب شد، گفت مدّتی است به کاری مشغولم؛ بعد فهمیدیم که از سال چهل و سه مشغول این کتاب بوده است. او از ما در زمینه‏های خاصی مطالبی می‏خواست که فکر می‏کرد ما از آنها اطّلاع داریم. آنجا بود که ما فهمیدیم او این کتاب را می‏نویسد. این کتاب بعد از فوتش منتشر شد. یعنی کتابی نبود که در رژیم گذشته اجازه‏ پخش داشته باشد؛ کتاب صددرصد ممنوعی محسوب می‏شد و امکان نداشت پخش شود. البته در اینجا آل احمد مواضع خیلی خوبی را اتّخاذ می‏کند؛ اما درعین‏حال شما می‏بینید که همین آل احمدِ معتقد به مذهب و معتقد به سنّت‌های ایرانی و بومی و شدیداً پای‌بند به این سنّت‌ها و معتقد به زبان و ادب فارسی و بیگانه از غرب و دشمن غربزدگی، باز درباره مسائل روشنفکری، در همان فضای روشنفکری غربی فکر کرده، تأمّل کرده، حرف زده و قضاوت نموده است! این که می‏گویم روشنفکری در ایران بیمار متولّد شد، معنایش همین است. تا هرجا هم ادامه پیدا کرده، بیماری ادامه پیدا کرده است.

و اما این بیماری چه بود؛ یعنی کجا بروز می‏کرد؟ این را از زبان آل احمد برای شما ذکر می‏کنم. آل احمد در مشخصات روشنفکر می‏گوید: یک مشخصات، مشخصات عوامانه روشنفکر است. او می‏گوید معنای «عوامانه» این نیست که عوام، روشنفکر را این‏گونه تصوّر می‏کنند؛ بلکه خود روشنفکر هم گاهی همین‏طور فکر می‏کند. این خصوصیات سه تاست: اوّل، مخالفت با مذهب و دین ـ یعنی روشنفکر لزوماً بایستی با دین مخالف باشد! ـ دوم، علاقه‏مندی به سنن غربی و اروپارفتگی و این‏طور چیزها؛ سوم هم درس‌خواندگی. یعنی اگر کسی متدیّن شد، چنانچه علّامه دهر باشد، اوّلْ هنرمند باشد، بزرگترین فیلسوف باشد، روشنفکر نیست! بعد می‏گوید این سه خصوصیتی که برداشت عامیانه و خصوصیات عامیانه روشنفکری است، در حقیقت ساده‏شده دو خصوصیت دیگری است که با زبان عالمانه یا زبان روشنفکری می‏شود آنها را بیان کرد. یکی از آن دو خصوصیت، عبارت است از بی‏اعتنایی به سنّت‌های بومی و فرهنگ خودی ـ که این دیگر بحث عوامانه نیست؛ این حتمی است ـ دیگری، اعتقاد به جهان‏بینی علمی، رابطه علمی، دانش و قضا و قدری نبودن اینها؛ مثال‌هایی هم می‏زند.

آن روزی که مقوله روشنفکری ـ مقوله «انتلکتوئل» ـ اوّل بار در فرانسه به وجود آمد، اوقاتی بود که ملت فرانسه و اروپا از قرون وسطی‏ خارج شده بودند؛ مذهب کلیساییِ سیاهِ خشنِ خرافیِ مسیحیّت را پشت سر انداخته و طرد کرده بودند [مذهبی که] دانشمند را می‏کُشد و مکتشف و مخترع را محاکمه می‏کند، تبعید می‏کند، بدیهی است که اینها طبیعت کارشان پشت کردن به آن مذهب بود.

این در حالی است که در معنای روشنفکریِ ساخته و پرداخته فرنگ ـ که اینها آن را از فرنگ گرفتند و آوردند ـ به‏هیچ‏وجه این مفهوم و این خط و جهت و این معنا نیست! یعنی چرا باید یک روشنفکر حتماً به سنّت‌های بومی‌اش بی‏اعتنا باشد؛ علت چیست؟ روشنفکری، عبارت است از آن حرکتی، شغلی، کار و وضعی که با فعّالیت فکر سر و کار دارد. روشنفکر کسی است که بیشتر با مغز خودش کار می‏کند، تا با بازویش؛ با اعصاب خودش کار می‏کند، تا با عضلاتش؛ این روشنفکر است. لذا در طبقات روشنفکری از شاعر و نویسنده و متفکّر و امثال اینها شروع می‏کند، تا به استاد دانشگاه و دانشجو و دبیر و معلم و روزنامه‏نگار ـ که آخرین آنها روزنامه‏نگار و خبرنگار است ـ می‏رسد.

چرا باید کسی که با تفکر خودش کار می‏کند، لزوماً به سنّت‌های زادگاه و کشور و میهن و تاریخ خودش بیگانه باشد، حتّی با آنها دشمن باشد، یا بایستی با مذهب مخالف باشد؟ پاسخ این سؤال در خلال حرف‌های خود این مرحوم، یا بعضی حرف‌های دیگری که در این زمینه‏ها زده شده، به دست می‏آید. علّت این است که آن روزی که مقوله روشنفکری ـ مقوله «انتلکتوئل» ـ اوّل بار در فرانسه به وجود آمد، اوقاتی بود که ملت فرانسه و اروپا از قرون وسطی‏ خارج شده بودند؛ مذهب کلیساییِ سیاهِ خشنِ خرافیِ مسیحیّت را پشت سر انداخته و طرد کرده بودند [مذهبی که] دانشمند را می‏کُشد، مکتشف و مخترع را محاکمه می‏کند، تبعید می‏کند، نابود می‏کند، کتاب علمی را از بین می‏برد. این بدیهی است که یک عدّه انسان‌های فرزانه پیدا شوند و آن مذهبی که این خصوصیت را داشت و پُر بود از خرافات و حرف‌هایی که هیچ انسان خردپسندی آن را قبول نمی‏کند، به کناری بیندازند و به کارهای جدید رو بیاورند و دائرةالمعارفِ جدیدِ فرانسه را بنویسند و کارهای بزرگ علمی را شروع کنند. بدیهی است که اینها طبیعت کارشان پشت کردن به آن مذهب بود.

آن وقت روشنفکر مقلّد ایرانی در دوره‏ قاجار، که اوّل بار مقوله «انتلکتوئل» را وارد کشور کرد و اسم منوّرالفکر به آن داد و بعد به «روشنفکر» ـ با همان خصوصیت ضدّ مذهبش ـ تبدیل شد، آن را در مقابل اسلام آورد؛ اسلامی که منطقی‌ترین تفکّرات، روشن‌ترین معارف، محکم‌ترین استدلال‌ها و شفّاف‌ترین اخلاقیات را داشت؛ اسلامی که همان وقت در ایران همان کاری را می‏کرد که روشنفکران غربی می‏خواستند در غرب انجام دهند! یعنی در برهه‏ای از دوران استعمار، روشنفکران غربی، با مردم مناطق استعمارزده غرب هم‌‌صدا شدند. مثلاً اگر کشور اسپانیا، کوبا را استعمار کرده بود و ثروت آن‏جا ـ شکر کوبا ـ را در اختیار گرفته بود، «ژان پل‏سارتر» فرانسوی از مردم کوبا و از «فیدل کاسترو» و از «چه‏گوارا»، علیه دولت استعماری فرانسه دفاع می‏کرد و کتاب می‏نوشت: «جنگ شکر در کوبا». به عبارت دیگر، روشنفکر غربی در برهه‏ای از زمان، با دولت و با نظام حاکم بر خودش، به نفع ملت‌های ضعیف مبارزه می‏کرد. این کار در ایران به وسیله چه کسی انجام می‏گرفت؟ به وسیله میرزای شیرازی؛ به وسیله میرزای آشتیانی در تهران؛ به وسیله سیدعبدالحسین لاری در فارس. اینها با نفوذ استعمار مبارزه می‏کردند؛ اما چه کسی به انعقاد قراردادهای استعماری و دخالت استعمار کمک می‏کرد؟ میرزا ملکم‏خان و امثال او و بسیاری از رجال قاجار که جزو روشنفکران بودند. یعنی درست مواضع جابه‏جا شده بود؛ اما در عین‏حال، مبارزه با دین خرافی مسیحیّت، در روشنفکری ایران، جای خودش را به مبارزه با اسلام داد! بنابراین، یکی از خصوصیات روشنفکر این شد که با اسلام، دشمن و مخالف باشد.

آن وقت روشنفکر مقلّد ایرانی در دوره‏ قاجار، که اوّل بار مقوله «انتلکتوئل» را وارد کشور کرد و اسم منوّرالفکر به آن داد و بعد به «روشنفکر» ـ با همان خصوصیت ضدّ مذهبش ـ تبدیل شد، آن را در مقابل اسلام آورد؛ اسلامی که منطقی‌ترین تفکّرات،روشن‌ترین معارف، محکم‌ترین استدلال‌ها و شفّاف‌ترین اخلاقیات راداشت.

 البته هنوز هم که هنوز است، دنباله‏های همان خیل روشنفکران دوره پهلوی، از کتاب نویس‌شان گرفته، تا شاعرشان، تا محقّق‌شان، تا مصحّح‌شان، تا بیوگرافی نویس‌شان، گاهی با صراحت همان خط را دنبال می‏کنند و از مثل «میرزا فتحعلی آخوندزاده»ای، آن‏چنان تجلیل می‏کنند که گویی از پیامبری تجلیل می‏کنند! برای این‏که میرزا فتحعلی به برکت ضدّیتش با دین و مبارزه‏اش با اسلام، هم رفت سر سفره تزارها نشست و نان آنها را خورد و کمک آنها را قبول کرد و هم بعداً وقتی که بلشویک‌ها و کمونیست‌ها به خامنه ما آمدند، به نام میرزا فتحعلی آخوندزاده کنسرت راه انداختند!

من خودم چون در آن دوران، کودکی‌ام  را آنجا نگذراندم، آنهایی که کودکیشان را در آنجا گذرانده بودند و یادشان بود، سال‌ها پیش این ماجرا را برای من نقل می‏کردند...

منبع: ماهنامه پویا